.ديگران به مقامات عالي ميرسد؛ و هر يك آنان كسي را معرفي ميكرد كه در نظر وي صالحتر، بيكينهتر، نرمخوتر و مردمگراتر بود. زيرا اگر فرستاده فردي حيلت پرداز، افسونگر، بدانديش بود به سبب نفوذي كه در دل و انديشه شاه جوان و بيتجربه كه تازه از زندان حرمسرا به تخت سلطنت برآمده بود مييافت، فتنهها برميخاست.
به هر روي همه اهل انجمن بر اين راي بودند كسي بايد فرستاده شود كه اگر بر اثر نفوذي كه در شاه مييابد خيري به كسي نميرساند، باري شرانگيز نباشد
.
صدر اعظم و ناظر هر دو ميتوانستند اين كار را بر عهده بگيرند، اما وجود هر دو در آنجا لازم مينمود، چه صدر اعظم براي صدور فرامين لازم و پيشگيري از وقوع حوادث نامطلوبي كه ممكن بود پيش از استقرار شاه نو بر تخت سلطنت پيش آيد، در محل بماند و اگر وي كه همواره همراه و ملتزم ركاب شاه بود تنها به جايي سفر ميكرد همه كس ميدانست كه شاه وفات كرده است. دور شدن ناظر از دربار نيز موجب آشفتگي و شوريدگي امور ميشد زيرا خزائن و اثاثه نفيس و تجملات شاه، و رسيدگي به كليه محمولات وارد و صادر روزانه به عهده او بود.
چون همه مردم از بيماري شاه با خبر بودند مصلحت نبود كه خوانسالار نيز از آنجا بيرون شود، زيرا وظيفه وي ايجاب ميكرد كه مانند صدر اعظم و ناظر همچنان همراه شاه باشد. حكيمباشي و منجم باشي و ديگر خواجگان براي انجام دادن اين كار مهم صلاحيت و اهليّت نداشتند. مير آخورباشي و ميرشكارباشي گرچه از لحاظ درجه و مقام داراي شرايط لازم بودند اما چون جنبه رسمي نداشتند و فقط از جمله خدمتگران خاص شاه به شمار ميآمدند اعزامشان مناسب نبود. لاجرم نظر تمام سران دولت و بزرگان دربار متوجه فرماندهان ارشد سپاه يعني قوللر آقاسي و تفنگچي باشي گرديد. اين دو هم از نظر مقام و مرتبت برتر از ميرآخورباشي و ميرشكار باشي و همطرازانشان بودند و هم واجب نبود كه همواره در اردوي شاه حضور داشته باشند.
گرچه همه درباريان در انتخاب اين دو نيز اتفاق نظر نداشتند، اما در اين موضوع نيز مانند برخي از موارد ديگر به ناچار توافق حاصل شد. قوللرآقاسي چون از نظر مقام و مرتبت اندكي بر تفنگچي باشي برتري داشت، گمان بلكه يقين داشت بدين مأموريت فرستاده خواهد شد، از اين رو در دل بسيار شادمان، و نشان نشاط درون بر چهرهاش نمايان بود. اما چون صاحب جاهي فتنه پرداز، شرانگيز، بدخو، بد آرام بود، و اهل مجلس به اخلاق بدش معرفت كلي داشتند، و ميدانستند همين كه شاه
ص: 1625
به شنيدن اين مژده بزرگ روي خوش به او بنمايد و اجازه سخن گفتن دهد چنانكه خوي اوست دروغپردازي و فتنهانگيزي آغاز ميكند با انتخاب و اعزام او سخت مخالفت كردند. از اين رو خيالات شيريني كه قوللرآقاسي در ذهن خود رسم كرده بود جملگي نقش بر آب شد.
سرانجام به منظور اينكه دامنه رايزني و مشورت ادامه بيشتر نيابد براي انجام يافتن اين مأموريّت مهم تفنگچي باشي را برگزيدند، و اين انتخاب از آن صورت نپذيرفت كه تفنگچي باشي به راستي مظهر فضيلت و بري از معايب اخلاقي و آراسته به همه محاسن انساني بود بلكه نسبت به قوللر آقاسي صميمتر، پاكيزه طبعتر و صافي درونتر بود. افزون بر اين براي نيكو به پايان بردن مأموريتهاي بزرگ استعداد و هوش سرشار و تربيت به كمال داشت، و به موقعيت و مقتضيات و نظرات دربارهاي كشورهاي همسايه آشنا بود. از اين رو چند سال پيش شاه فقيد شاه عباس وي را به سمت سفارت براي تهنيتگويي تاجگذاري شاه جديد هند- اورنگ زيب- كه اكنون نيز سلطان هند هم اوست به آن كشور فرستاد. وي اين مأموريت مهم را هرچه نيكوتر انجام داد، چنانكه كفايت و قابليّت وي مورد تحسين و آفرين شاه قرار گرفت، و در دربار هند چنان ستوده و به كمال معني و درايت سخن گفت كه موجب شگفتي سران دولت و اعاظم رجال آن سرزمين گرديد، و خوانندگان نيز به وقتي كه من در قسمتي كه خواهد آمد به نيروي بيان و متانت و رزانت راي او اشاره خواهم كرد غرق شگفتي خواهند شد.
پس از اينكه تفنگچي باشي به سمت رياست هيأت انتخاب گرديد ضوابطي راجع به اين مسافرت پيش بيني شد. توضيح اينكه انجمن تصميم كرد يازده نفر ديگر: دو اخترگر، ميرزا باقر منجم باشي، محمد صالح يكي ديگر از منجمان معروف، چهار نفر از خزانه داران عالي مقام را همراه رئيس هيأت به اصفهان بفرستد. محمد- صالح موظف بود هنگام تاجگذاري اسطرلاب را به دست بگيرد، و با نظر كردن به آن لحظهاي را كه براي انجام يافتن اين كار خطير سعد و مبارك باشد اختيار كند. مأموران خزانه مسؤول حمل جواهراتي بودند كه در مراسم تاجگذاري به كار ميآمد اما در آن ساعت پنج نفر ديگر كه هر كدام نماينده يكي از شخصيتهاي مهم دربار بود معين نشدند.
وظيفه اين پنج نفر كه به ترتيب نمايندگان صدر اعظم، ناظر، قوللر آقاسي، ديوان بيگي و
ص: 1626
منشي باشي بودند و جملگي از افراد معتبر و روي شناس دربار بودند اين بود كه وقتي شاه نو از اقامتگاه خود كه در حقيقت زندانش بود به محلّ تاجگذاري ظاهر ميشود به نمايندگي از سوي مخدومان خويش خود را در پاي وي اندازند، و در تمام طول مراسم تاجگذاري حاضر باشند. همچنين اعضاي انجمن مقرر داشتند همراهان تفنگچيباشي روز بعد، پيش از سرزدن آفتاب اگر منجم باشي پس از نگريستن به اسطرلاب و شناختن وضع و سير ستارگان ساعت را مناسب بداند از دربار خارج شوند، و گر نه تا وقتي ساعت سعد فرا رسد به انتظار بمانند. همچنين قرار شد هر يك آنان تنها خود را به كاروانسراي نو واقع در چهار فرسنگي دامغان برساند و در آنجا منتظر رسيدن ديگران بماند تا بيرون شدن دسته جمعي آنان از اردوگاه سلطنتي مورد كنجكاوي و توهّم عامه نگردد. و آن گاه كه همه دوازده نفر به هم پيوستند با هم به سوي پايتخت حركت كنند.
سوّم اينكه اعضاي انجمن موافقت كردند از سوي آنان نامهاي به شاه نوشته شود، و پس از اينكه متن آن مورد تصويب و تأييد آنان قرار گرفت به دست تفنگچي باشي سپرده شود تا وي در حضور شاه بخواند.
چهارم اعضاي انجمن بر اين نكته همراي شدند كه موضوع مرگ شاه پوشيده ماند، و براي حصول اين مقصود قرار شد هر يك آنان طبق روزهاي پيش از فوت شاه، به كارهاي خويش ادامه دهد؛ همچنين بنا به معمول پيرامون كاخ شاه نگهبان بگمارند تا مردم تصور كنند كه شاه همچنان بيمار و زنده است و شفا مييابد، و نيز خواجگان حاضر در مجلس نگذارند كه راز مرگ شاه در دربار از پرده بيرون افتد. همچنين به هر تدبير كه ميسر شود زنان را از شيون و ضجّه كردن باز دارند و تسكين دهند تا صداي ناله و ندبهشان به بيرون نرسد.
راي افراد انجمن بر اين قرار گرفت كه طبيبان و خواجگان به معاونت يكدگر جسد شاه فقيد را موميايي كنند و در تابوتي قرار دهند تا مهر و موم شود، و در آخر تصميم كردند هشت روز بعد كلّيه تشكيلات و افراد اردو از ديه خسروآباد به محلّ موقّت استقرار دربار بيرون شود، و چون با وجود مشكلات ناشي از وقوع چنان ضايعه عظيم، و دشواريهاي گوناگون ديگر پيمودن راه دراز تا كاشان در روزهاي معدود ناممكن مينمود قرار شد با اتخاذ تدابير مؤثر و انتخاب راهي كوتاهتر چنان سفر را به پايان برند كه هيچ كس و گرچه بسيار كنجكاو باشد از وجود شاه بدان حالت
ص: 1627
خبردار نگردد.
باري، نامهاي را كه تفنگچيباشي موظف بود به شاه نو تقديم كند به وي سپردند. اين نامه در كيسهاي از پارچه زربفت كه انتهايش به رشتهها و منگولههاي ابريشم زر تار آراسته شده بود و با گرههاي سر خود بسته ميشد نهاده شده بود و به مهر صدر اعظم نشان شده بود؛ و بنا به رسم مردمان مشرق زمين در آرايش آن نهايت دقت و ظرافت به كار رفته بود.
در اين نامه كه من كوشش بسيار كردهام رونوشتي از اصل آن را به دست آورم سران دولت و پزشكان به پيشگاه شاه نو چنين معروض داشته بودند:
«چگونه پادشاه بلند نام فردوس آشيان كه پروردگار بزرگ آرامگهش را غرق نور رحمت كند، بنا به مشيّت خدا بيست و ششم ماه ربيع الثاني به هنگامي كه خورشيد سر از افق برميكشيد بيآنكه وصيّت كند و جانشيني برگزيند، و نام كسي را براي اداره كردن كشور بر زبان آورد جان سپرد. پس از اينكه اعضاي دولت و دربار از وقوع اين حادثه جانگزاي آگاه شد گرد هم فراهم آمدند تا كسي را كه به مشيّت خدا بايد به جانشيني انتخاب شود معين كنند، و همدل و همداستان، آن وجود مقدس را شايسته اين مقام اعلا و خداوندگاري اين كشور دانستند، و دريافتند يگانه كسي كه در خور جلوس بر اريكه خلافت سلطان جهان ميباشد آن ذات مبارك است، و ما همگان خود را بنده فرمانبردار و صميم ذات اقدس ملوكانه دانسته و از پاك يزدان مسألت ميداريم كه اعليحضرت را به فتوحاتي كه شايسته افتخار و در خور مقام و اختيارات آن وجود مبارك باشد موفق بدارد.
«براي فراهم آوردن مراسم جلوس آن اعليحضرت بر سرير پادشاهي كه مقرّ راستين خلافت است و تقديم نامه متضمن مراتب اطاعت و جان سپاري چاكران تفنگچي باشي و همراهانش افتخار حضور مييابند تا به نمايندگي چاكران در آن مراسم فرخنده شركت جويند و به زبان نيز مراتب تهنيت اين بندگان را به خاكپاي مبارك عرضه دارند. جسد شريف شاه فقيد پدر تاجدار آن اعليحضرت كه پروردگار وي را غريق رحمت بيكران خود فرمايد به كاشان انتقال مييابد، و در آنجا كساني كه جرأت و جسارت عرض اين عريضه را به خاكپاي مبارك به جان خريدهاند با ديگر منسوبان دربار چشم به راه وصول فرمان آن اعليحضرت درباره محلّ دفن آن پيكر شريف كه زيارتگه مردمان خواهد
ص: 1628
بود، و ديگر دستورات ذات مقدس خواهند بود.»
و اين ترجمه آن نامه است كه سعي بسيار به كار بردم مطابق با اصل به زبان فرانسوي برگردانم؛ گفتني است كه به پشت و پايين نامه مهر صدر اعظم زده شده بود.
تفنگچي باشي و همراهانش صبحدمان راه سفر در پيش گرفتند و كوشيدند چندان كه ممكن گردد به سرعت جلو بروند، اما ميسرشان نشد، زيرا در منازل ميان راه به سبب عده زيادشان اسب براي عوض كردن وجود نداشت. افزون بر اين حفاظت جواهرات و نفايسي كه براي استفاده در مراسم تاجگذاري همراه خود ميبردند مستلزم مدارا بود تا بر اثر حركت تند و سخت عيبناك يا شكسته نشود. بدين صورت صد و دوازده فرسنگ ميان خسروآباد تا پايتخت را كه معادل صد و چهل فرسنگ فرانسه است پيمودند و پس از هفت روز و هفت ساعت، بعد از ظهر روز شنبه سوم جمادي الاول 1077 برابر دوم اكتبر سال 1666 ميلادي، هنگامي كه سوداگران و پيشهوران مشغول بستن دكانهاشان بودند تا به خانههاي خود بروند، وارد اصفهان شدند. عدهاي از معاريف شهر كه ناظر ورود اين گروه به شهر شدند، و تفنگچي باشي و چند نفر از همراهان وي را ميشناختند به ديدن آنان چنان پنداشتند كه ايشان طلايه دار شاه و سپاهيانش ميباشند، و به فرمان شهريار جلوتر آمدهاند تا ترتيبات و تداركات ورود شاه را به دربار فراهم آورند، زيرا مردم شهر با بيصبري و ناشكيبايي چشم به راه بازگشتن شاه به پايتخت بودند.
برخي از سرشناسان شهر كه با تفنگچي باشي و با همراهانش سابقه معرفت داشتند از آنان درباره شاه پرسشهايي ميكردند، و تفنگچي باشي به ايشان جواب ميداد شاه به دربارش نزديك است و ديري نميگذرد كه شاهد ورود وي خواهيد بود.
با اين جواب كوتاه و مبهم آنان را خرسند و قانع ميكرد، و چنان در پرده سخن ميگفت كه هيچ كس از فاجعه مرگ شاه و مأموريت آن گروه آگاه نشد.
گروه فرستادگان همين كه به ميدان شاه كه كاخ سلطنتي رو به روي آنست رسيدند با هم به طرف در اصلي اين كاخ باشكوه كه عالي قاپو ناميده ميشود روانه شدند، و چون بدان جا رسيدند جز تفنگچي باشي و نماينده خاص صدر اعظم جملگي متوقف شدند. اين دو همين كه از اسب فرود آمدند به سوي در دوم راه افتادند. اين در چنانكه شرح و نقشه آن را در كتاب تعريف اصفهان آوردهام در همان طرف در اول
ص: 1629
است و با آن فاصله زياد ندارد. در اصلي ورود به حرمسراست، از اين رو در اندرون ناميده ميشود. اين دو نفر از همين در به نخستين عمارت بيروني كه مخصوص خواجگان سپيد پوست ميباشد درآمدند. اين گروه خواجگان گرچه مسؤول نگهباني از حرمسرا ميباشند اما به ندرت وارد آن ميشوند.
تفنگچي باشي لزوم ملاقات فوري خود را با آغا ناظر به خواجهاي كه براي پذيرايي وي پيش آمده بود باز گفت، و هم به وسيله او به ناظر پيغام فرستاد براي شنيدن مطلبي كه بايد بدون فوت وقت لحظهاي از آن آگاه شود به ملاقات وي بشتابد.
چنانكه پيش از اين اشارت كردهام شاه فقيد اندك مدتي پس از جلوس به تخت پادشاهي آغا ناظر را مأمور مراقبت صفي ميرزا كرده بود. از اين رو ناچار بود همواره در آن كاخ كه خواجگان سفيد پوست مأمور حفاظتش بودند به سر برد. افزون بر اين آغا ناظر در داخل شهر كاخي وسيع و زيبا و با شكوه دارد.
وي همين كه پيغام را شنيد و دانست چنان شخصيّتي معتبر و صاحب عنوان به ملاقاتش آمده با شتاب تمام بيرون آمد تا از مضمون فرمان آگاه شود. تفنگچي باشي همين كه وي را از دور ديد به سويش پيش رفت و چون به وي رسيد او را به كناري كشيد و كلمهاي چند به گوشش گفت كه جز او بر هيچ كس معلوم نگرديد، و من نيز هرگز بر آن وقوف نيافتم. در اين حال نماينده و فرستاده صدر اعظم دور از آن دو بر پاي ايستاده بود. برخي مطلعين بر اين قولند كه مهتر فرستادگان انجمن خبر مرگ پادشاه فقيد و انتخاب پسر بزرگ وي را كه زير نظر و مراقبت همين آغا ناظر روزگار ميگذراند، به پادشاهي به اطلاع وي رساند. رسم دربار بر اين جاري بود كه اگر يك فرستاده و پيام آور نامبردار دربار براي ابلاغ رسالت خود كسي را از اندرون به بيرون ميطلبيد ناچار بود مضمون مأموريت خويش را به مسؤول مربوط بگويد. اما برخي ديگر بر خلاف اين قولند و ميگويند محال بود پيش از آنكه خبر مرگ پادشاه فقيد را به جانشينش بگويد به ديگري اطلاع دهد، زيرا در اين صورت به جرم اين خطاي بزرگ كشته ميشد. اگر تفنگچيباشي در اين باره اشارهاي كرد كوتاه و مبهم و نامفهوم بود.
به هر روي تفنگچي باشي و آغا ناظر بيدرنگ به سوي عمارات عقبتر، و رو به رو و نزديك آخرين در ورودي كاخ پيش رفتند. هنگامي كه اين دو به اين بنا كه جاي زندگي زنان حرمسراست و خواجههاي سياه حق آمد و رفت دارند رسيدند يكي
ص: 1630
از آن خواجهها چون از حضور آغاناظر آگاه شد نزد وي شتافت تا از نيتش آگاه گردد، و او بدان خواجه سياه فرمان داد كه هرچه زودتر شاهزاده صفي را بيابد و به عرض او برساند كه فرستاده مخصوص شاه بدين جا رسيده و مأمور است پيام بسيار مهمي را كه خير و صلاح شاهزاده در آنست به عرض برساند، و اكنون بر در است كه شاهزاده قدم رنجه فرمايد و براي شنيدن پيام پدر تاجدار خويش بدين محل تشريف فرما شود.
خواجه سفيد اين سخنان را چنان به خواجه سياه اظهار داشت كه نشاني از اندوه يا شادي در چهرهاش نقش نبسته بود؛ چنانكه هيچ كس نميتوانست از قيافه و رنگ رويش خوب يا بد مضمون فرمان را دريابد، و اين نكتهاي مسلم است كه براي پوشيده ماندن اسرار، داننده راز بايد همواره خونسرد و آرام باشد.
خواجه سياه پيام را چنانكه شنيده بود و فرمان يافته بود به شاهزاده كه در آن ساعت كنار شاهزاده خانم مادرش نشسته بود معروض داشت.
به وصف درنميگنجد كه شنيدن اين خبر در دل اين دو شاهزاده چه وحشت و شور و غوغا برانگيخت؛ داوري را خوانندگان توانند. اين دو به شنيدن اين خبر ناگهان چنان بر جاي خشك شدند كه لحظاتي چند سخن گفتن و حركت كردن نتوانستند. سرانجام پس از يك سكوت دل شكن شاهزاده خانم در حالي كه به سختي ناله و شيون ميكرد شاهزاده را تنگ در آغوش فشرد و گفت پسر عزيزم ميخواهند ترا بكشند. هرگز در آينه دلش اين خيال نميگذشت كه ميخواهند پسرش را بر تخت سلطنت بنشانند، بلكه يقين داشت به قصد كشتن او آمدهاند. دو سال پيش كه شوهرش به سفر رفته بود نه تنها نشان هيچ گونه بيماري در وجود او نبود، بلكه در سي و شش سالگي جوان و قوي حال و زورمند مينمود؛ هرگز خبر بيماريش را از زبان كسي نشنيده بود، و هرگز اين خيال به خاطرش نميگذشت كه وي در چنان حال بميرد. از اين رو وقتي دانست كه يك شخصيّت عالي مقام از سوي شاه براي گزاردن پيغام فوري به پايتخت شتافته است جز اين انديشه در دلش نگذشت كه آورنده خبر به قصد كشتن يا كور كردن فرزندش آمده و به همين جهت وي را به چندين شتاب نزد خود ميخواند تا مأموريتش را هرچه زودتر انجام دهد. و اين تصور در ذهن مادر شاهزاده بيهوده نقش نبسته بود زيرا از زود جوشي و تيز خشمي و شدت عمل شاه كاملا آگاه، و از بيزارجويي و نفرتش نسبت به پسر بزرگش خبر داشت، و آنچه بيشتر مايه بدبيني و عدم اعتماد و وحشت شاهزاده شده بود حضور عليا حضرت ملكه مادر حمزه-
ص: 1631
ميرزا در دربار بود. وي به خود تلقين ميكرد اين زن سيهدل بدانديش و عشوه پرداز سرانجام به دلبري و طنّازي و لوندي شاه را به كشتن فرزند من برانگيخت تا پس از او پسرش به سلطنت برسد.
بر اثر هجوم اين خيالات وحشتانگيز چنان شيون و غوغا برآورد كه فرياد و فغانش به آسمان رسيد. همه زنان حرمسرا از ضجّه و نالههاي بلند و جان خراش مهتر بانوان شاه در شگفت شدند و نزد او شتافتند تا با وي همدردي كنند و دلداريش دهند، و اين كارشان را موجبات چندي بود. برخي بر جواني و زيبايي شاهزاده اشك حسرت ميباريدند، و كشتن يا كور كردن وي را گناهي عظيم ميشمردند. بعضي نيز امين و محرم رازش بودند، و به او دلبستگي ناگسستني داشتند. به هر روي گريه و زاري و بيتابي زنان حرمسرا چنان شديد بود كه با اينكه خواجگان سيه پوست دلي چون سنگ سخت و سرد دارند، خواجهاي كه آن پيام را برده بود تحت تأثير اشكباري و شيون زنان به گريه درآمد.
از روي ديگر چون تفنگچي باشي و آغا ناظر و مربّي و نگهبان شاهزاده صداي ناله و فغان زنان را شنيدند دانستند كه بانوان حرم بيم خطر كردهاند، از اين رو به وسيله خواجه سياهي ديگر به شاهزاده خانم مادر شاهزاده صفي ميرزا پيغام فرستادند كه او و همراهانش پيامآور مژده بزرگي ميباشند و از آن آرزو و انتظار زيارت شاهزاده را دارند كه چنان خبر خوشي را به عرض وي برسانند، و براي اينكه مورد باور افتد به حضرت علي كه به اعتقاد شيعيان جانشين راستين پيغمبر آنان ميباشد سوگند ياد كردند كه جز اين قصدي ندارند. اما اين قسمها و سوگندهاي مؤكّد ديگر نه تنها در دل آن مادر ترسنده و رميده خاطر اثر نكرد، بلكه چنان بر بدبيني و عدم اعتمادش افزود كه شيون و نالهاش بيشتر و بلندتر شد، بياختيار پسر دلبندش را در آغوش فشرد و از بسياري اندوه و آشفتگي خاطر به شوهرش ناسزا گفت، نفرين و لعن كرد، و او را بيرحم، خونخوار، بيدين، شوم، و مايه نگونبختي و اشكباري دائمي خود خواند؛ و محقّ بود از آنكه خويش را گرفتار اين توهّمات وحشتانگيز و جانگزاي ميديد. آن گاه از فرط اندوه و پريشان دلي خطاب به تفنگچيباشي فرياد برآورد: اي پيك مرگ، اي سگ پليد، اي شوم بدقدم؛ و گاه نيز به خواجگاني كه نزديكش بودند ناسزا و سخنان تلخ و آزار دهنده ميگفت. اما شاهزاده شگفت زده از آن ماجرا ساكت و خاموش بود. ترس از چنان خطر بزرگ بدانسان در دلش وحشت
ص: 1632
افگنده بود كه نيروي حركت كردن و گريستن نداشت، و نشان اندوه در چهرهاش نمايان نبود، و اين طبع انسان است كه چون درد و خطري افزون بر توانايي تحمل و شكيبايي بر وي عارض گردد بيابراز هيچ گونه عكس العمل خاموش و مبهوت به جا ميماند.
شاهزاده بر آنچه روي نموده بود حتي قطرهاي اشك نباريد زيرا غمي كه دل و سراسر وجودش را فرا گرفته بود افزونتر از حدّ بردباريش بود. زناني كه از بسياري اندوه شيون و فرياد ميكردند از سر بيخودي وي را به سوي خود ميكشيدند، گفتي بر اين اميد بودند كه او را از سرنوشت شومي كه در پيش داشت رهايي بخشند و نگذارند كه مأموران وي را بربايند. اين وضع سه ربع ساعت به طول انجاميد. در طيّ اين مدت تفنگچيباشي چند تن خواجه سياه را يكي پس از ديگري نزد شاهزاده و مادرش فرستاد، و سوگندهاي مؤكد ياد كرد كه وي حامل خبر خوشي است و هرگز قصد بدي ندارد. اما اين رفت و آمدها هرگز دل رميده و ترسنده شاهزاده خانم را آرام نكرد. از اين رو آغاناظر خود به نيّت چارهگري برخاست و به اندرون رفت. اما همين كه مادر شاهزاده وي را ديد به سختي بر او برآشفت، گفت اي سگ سياه اندرون، تو نيز با قاصدان مرگ همدل و هم نوا شدهاي.
شاهزاده خانم به هيچ روي تسكين و آرام نمييافت، و چندان كه فرستادگان بيشتر ميرسيدند و سوگندان مؤكدتر ياد ميكردند بياعتمادي و گريهاش شديدتر ميگشت، و رفت و آمد مكرّر آنان را نشان خدعه و خطر جدّي ميپنداشت، و بر اين گمان بود كه اين همه براي آرام كردن وي و افگندن پسرش به دام بلاست.
سرانجام چند تن از زنان صاحب نام حرم به اطمينان قسمهاي مؤكد آغاناظر كه پيدرپي سوگند ياد ميكرد كه فرستادگان دربار مژده رسانند و بيم خطري در ميان نيست آغاناظر را براي جدا كردن شاهزاده از مادرش ياري كردند.
در اين هنگام شاهزاده خانم از بسياري گريه و زاري چنان ناتوان و بيتاب شده بود كه نيروي مخالفت كردن نداشت. اما همين كه ديد آغاناظر دست شاهزاده را گرفته بود و ميبرد به ناگاه از جاي برجست، خنجري را كه به كمر شاهزاده جوان آويخته بود برگرفت و به آغاناظر گفت به نام و به اميد خدا برويم، اما آگاه و به هوش باش، قولي را كه دادهاي و سوگندي را كه ياد كردهاي همواره به خاطر نگهدار و بدان اگر او را بكشند تو نيز به مكافات نقض عهد و شكستن سوگند كشته
ص: 1633
خواهي شد.
خواجه اين شرط را پذيرفت. مادر شاهزاده بدين پيمان اندكي آرام شد خنجر را دگر بار به كمر پسرش آويخت، و آغاناظر از نو به آنان اطمينان داد و سوگند ياد كرد كه فرستادگان خبر خوش آوردهاند، و نيّت بد ندارند. اين سخنان چندان كه ميتوانست دل رميده و دردمند و خاطر مشكوك شاهزاده خانم را آرامش بخشد اثر كرد و رضا داد شاهزاده را به هر جا خواهند ببرند.
مادر شاهزاده تا جايي كه بنا به رسم اجازه رفتن داشت همراه آنان رفت، اما وقتي به جايي رسيد كه از خارج و از در باز ديده ميشد متوقف شد. وي چنان دردمند شده بود كه رفتن نميتوانست، از اين رو در حالي كه بر چند تن از نديمههايش تكيه كرده بود به رنج زياد به جايگاهش بازگشت، اما شاهزاده در حالي كه از بسياري ترس به خود ميلرزيد همراه آغا ناظر تا بيرون نخستين در عمارت مخصوص خواجگان سياه رفت، و همين كه چند گام جلو نهاد تفنگچي باشي كه در آن مكان به انتظار ايستاده بود و نماينده صدر اعظم نيز اندكي عقبتر از او بر پاي ايستاده بود هر دو به نشان حرمتگزاري بر پاي وي افتادند؛ و بنا به رسم سه بار مقدمش را بوسيدند. آنگاه تفنگچي باشي در حالي كه چهرهاش از گريه تر بود و چنين مينمود كه از بسياري ناله و شيون زنان حرم يا غم مرگ شاه كه وي حامل آن خبر شوم بود گريه بسيار كرده موضوع مأموريت خود را با صداي رسا بدينسان عرضه داشت: «سر فخر آفرين شما سلامت باد، شهريار جهان شاه عباس، پدر شما كه پروردگار بزرگ همواره بر افتخارات و نام نيكش بيفزايد روان پاكش به آسمان پرواز كرده و غريق رحمت پروردگار شده است، و آن مهتر عاليقدر به جانشيني پادشاه فقيد ولي نعمت حقيقي، برگزيده شدهاند.»
تفنگچي باشي چون سزاوار نميدانست شاهزاده را زياد در حال اضطراب و نگراني نگهدارد بيش از اين نگفت. حزن و رنجي كه تا اين زمان قلب شاهزاده را به سختي ميفشرد از دلش بيرون شد و جاي آن را شادي آميخته به غم فرا گرفت.
حقيقت اين بود كه لحظاتي كوتاه و زودگذر دو حال متضاد و سخت شگفتانگيز بر او عارض شده بود گفتي از ظلمتكده وحشتناكي وي را به مكاني روشنتر از فروغي خيره كننده هدايت كردهاند. وي با تعجب بسيار به گروهي از خواجگان كه همه در برابرش زانو بر زمين زده بودند و وي را شهريار و صاحب اختيار خويش ميناميدند
ص: 1634
مينگريست؛ اما از كثرت بهت و حيرت به تشخيص آن صحنه توانا نبود.
پس از سپري شدن مدتي كوتاه به حال طبيعي بازگشت، و خواجه خاص خود را كه تا ساعتي پيش را و حكمروا بود مشاهده كرد كه چون ديگر خواجگان به تعظيم و تكريم درآمده است و چنان مينمود كه پس از خوابي سنگين بيدار شده است.
سپس به واقعنگري آنچه روي نموده بود پرداخت و آسان دريافت كه نه تنها موضوع مرگ او در ميان نبوده بلكه وي را به پادشاهي برداشتهاند. اما چون اين خبر توأم با غم و شادي بود دگر بار قرين بهت و سرگشتگي گشت. مدتي اندوه و مسرّت در دلش غوغا برانگيختند، اما به زودي طبع مهرآگين و سرشت پاكيزه وي متوجه مرگ پدرش گرديد و به چيزي كه ناگهان از دست داده بود انديشيد و نه به آنچه يافته بود؛ و چنان غم فقدان پدر بر او چيره گشت كه به يك حركت جامه بر تن دريد و به شدت گريست، و حال آنكه به عمر خويش هرگز به سببي اشك نباريده بود، و گرچه مشاهده سرشك افشاني و شيون و ناله مادرش، و زنان حرم حال وي را براي گريستن آماده كرده بود اما در حقيقت مرگ پدر وي را به گريستن انگيخته بود. به سخن ديگر گريه و زاري شاه نو جنبه تظاهر نداشت و صفاي دل پاك و مهربانش را مينمود. هنوز جوان بود و طبعش به نيرنگ و ريا و تزوير آشنا نشده بود. او به ناز و نعمت ميان زنان حرمسرا پرورش يافته بود، همواره جامههاي زيبا و گرانبها بر اندامش پوشانده بودند و بازيچهها و سرگرميهاي ساده در دسترسش نهاده بودند، به حكومت كردن بر خواجگان خرسند بود. غمها و تلخ كاميهايي كه تا ساعتي پيش دلش را ميفشرد هرگز به وي اجازه تظاهرات مردانه نميداد. از روي ديگر با اينكه پدرش به سختي و سنگدلي با وي رفتار كرده بود، ديوار زندانش را بلندتر و بر او تنگتر كرده بود، و مرگ او مايه نجات و زندگي و آزادي و نيل به مقام شامخ سلطنت شده بود از روشندلي و پاكيزهخويي و صفاي طبعي كه داشت نتوانست از شنيدن آن خبر بد كه دست كم براي او آرامش و شكوهمندي به همراه داشت از گريستن خودداري كند.
تفنگچي باشي چون به عيان ديد كه شاه نو چندان در درياي اندوه و حسرت فرو رفته كه نميتواند جز با نگاه غم آلود و سيل سرشك سخن بگويد بيآنكه اجازه برخاستن بدو بدهند از روي زمين برخاست، نزديكش شد، و به اميد اينكه وي را از دست غم برهاند سخنان تسليت آميز به وي گفت. خواجه ناظر نيز از اين گونه سخنان بر او خواند، تا اندك اندك دل رميده و پريشان شاه آرامش يافت، و فروغ خيره كننده
ص: 1635
تاج و تخت با همه شكوه و زيباييش در نظرش جلوهگر آمد، و چنانكه معهود ايرانيان است مجذوب آن شد.
تفنگچي باشي و نماينده صدر اعظم چون ميدانستند شاهزاده آيين تاجگذاري را نميداند، چنانكه پيش از آن در نهان توافق كرده بودند از او پرسيدند كه آيا اجازه ميدهد وي را در اجراي اين مراسم مهم ياري كنند، و در صورتي كه اجازه دهد فورا او را به كاخ شاهي كه مناسب براي برگزاري آيين تاجگذاري است هدايت خواهند كرد، از اينكه تأخير در اين كار به هيچ روي روا نيست. شاهزاده موافقت فرمود و اجازه داد بنا به مصلحت عمل كنند.
آنگاه اين دو، همراه گروهي از بزرگان شاهزاده را به كاخي كه پادشاهان در آنجا به سلام مينشستند و بار عام ميدادند و تالار طويله ناميده ميشد رهنمايي كردند. نمايندگان شخصيتهاي مهم دربار و دولت، منجم باشي و ديگر كساني كه همراه تفنگچي باشي و خواجه ناظر از خسروآباد به پايتخت آمده بودند نيز حاضر آمدند. آنان بنا به آيين سه بار مراسم تعظيم و تكريم را در پيشگاه شاه نو به جا آوردند، و از سوي مخدومان خود زانو زدند و زمين را بوسيدند. از آن پس شاه براي پاكيزه كردن اندام خود و پوشيدن جامه نو به گرمابهاي كه در نزديكي كاخ بود رفت، و در مدت كوتاه غيبت معظم له تفنگچيباشي و خواجه ناظر همه وسايل تاجگذاري را فراهم كردند.
مقارن اين احوال منجم باشي مشغول تعيين ساعت سعد براي تاجگذاري شاه بود. پيش از انجام يافتن اين مراسم مناسب و مصلحت ميدانم به وصف و شرح كاخي كه تشريفات تاجگذاري در آنجا صورت ميپذيرفت بپردازم. در قسمت شمال كاخ، نزديك ديوار آن، و رو به روي دري كه به مدخل اصلي ميپيوندد عمارتي نسبتا قديمي و چهار گوشه كه طول هر ضلعش تقريبا هشتاد قدم است، وجود دارد. اين عمارت را شاه تهماسب در قرن گذشته ساخته، و از جلو بنا تا در ورودي آن خيابان عريضي كه در دو طرفش درختان بلنديست امتداد دارد. در همين خيابان در فواصل دوازده قدم، و در هر دو طرف، آخرهايي برآمده از سنگ و اندوده به گچ و طلق كه عدهشان به دوازده يا پانزده ميرسد ديده ميشود. روزهايي كه جشنهاي بزرگ در اين قصر تشكيل ميگردد، و يا بعضي سفيران بيگانه براي نخستين بار به منظور ديدار شاه بدان جا ميآيند اسبهاي سلطنتي را به اين آخرها ميبندند. اين افراد را اين
ص: 1636
مراسم تاجگذاري شاه سليمان اسبان كه سراسر زين و برگشان آراسته به گوهرهاي گرانبها، و اسباب و ابزارشان از قبيل ميخ طويله، سطل آب، زنجير افسار، و ديگر چيزهاي مربوط به آنها جمله از زر ناب است ميگذرانند. در جانب راست و چپ عمارت چند باغچه چهار گوشه بود كه در آنها به رسم ايرانيان درختاني در هم غرس شده بود، و در مورد گلها و سبزههاي خودرو ايرانيان ميگويند طبيعت نقشآفرينترين و ماهرترين باغبانهاست. آن قسمت باغ كه در جلو و جنوب عمارت واقع است درازتر و پهنتر از قسمتهاي ديگر ميباشد. اين قسمت را نيز مانند قسمت اول به بخشهايي بزرگتر كه ميانشان درختان بلند بالا و تناور است از هم
ص: 1637
جدا كردهاند و به انواع گل آراستهاند چنانچه سه فصل از چهار فصل سال مزين به گلهاي خوش رنگ و نگار ميباشند.
قسمت عمده اين عمارت از چوب ساخته شده، كفش به قدر سه پا از سطح زمين بالاتر، سقفش مسطّح و متّكي بر ستونهاي استوانه مانندي است كه بيست و شش يا بيست و هفت پا بلندي دارد و پوشيده از زرند. بدينگونه اين كاخ از هر سو گشاده و باز است، و آن گاه از همه جوانب مسدود ميگردد كه پردههايش كه از بالاي ستونها يعني از محلي كه هم ارتفاع سقف ميباشد تعبيه شده، به پايين آويخته گردد. و زماني پردهها به پايين رها ميگردد كه شاه در آنجا حضور يابد.
اين كار متناسب با موقعيت زمان انجام ميگيرد، بدين معني اگر شاه صبح يا عصر تشريف فرما شود طرف مناسب را ميآويزند. همچنين پرده را تا پايين، پايين نميكشند بلكه وقتي سر آن به ده پا بالاتر از كف رسيد وسيله طنابي به نزديكترين درختان مجاور ميبندند تا هم مانند سايبان بزرگي مانع تابيدن نور و حرارت شديد خورشيد شود، و هم مانع ديد حاضران، اعم از آنان كه نشسته يا ايستادهاند نگردد و جملگي قادر به ديدن منظره باغ باشند. آن طرف پردهها كه رو به بيرون دارد سرخ رنگ است و طرف داخل آنها از پارچههاي زيبا و لطيف و خوش رنگ و نگار هندي كه ديده نواز و ذوقآفرين ميباشد پوشيده شده است. طنابها و بندهاي پردهها نيز از ابريشمهاي درشت ميباشد. اين عمارت به وسيله نردههاي كوتاهي كه سراسر آنها طلا كوبي شده به سه قسمت تقسيم گرديده است. در دو طرفش دو اتاق بزرگ به طول سي و شش و عرض شانزده پا ساخته شده، و بين آن دو تالاري است كه چهارپا بلندتر از اتاقهاي دو طرف است، و ميانش حوض بزرگ و گودي است كه از سنگ مرمر سفيد ميباشد و از ميان لولههايي كه از سنگ مرمر سفيد است آب بدان وارد و از آن خارج ميگردد. سراسر اين تالار و اتاقها با زر ناب و ضخيم طلا كوبي شده، و با اين كه افزون بر صد سال از بناي اين عمارت ميگذرد نقطهاي از طلا كوبيهاي آن ريخته يا تيره نشده است.
چنانكه پيش از اين ياد كردهام چون بعضي روزها به مناسبت اجراي برخي مراسم تشريفاتي اسبهاي سلطنتي را در خيابان آن ميبندند تالار طويله مينامند.
من روز پس از انجام يافتن مراسم تاجگذاري توانستم آن تالار را با همه تزييناتش به دلخواه ببينم؛ و اينك شرح و وصفش را مينويسم. دو اتاق دو طرف تالار
ص: 1638
با قاليهاي ابريشمين خوش رنگ و نگار فرش شده بود، و در سراسر دور تالار نهاليچههاي چهار گوشه زربفتي كه با گلهاي سيمين آراسته شده بود گسترده بودند، و در جاهاي مناسب تفدانهايي كه از طلاي خالص و ضخيم بود گذاشته بودند. تالار ميان دو اتاق را نيز با قاليهاي ابريشمين بسيار نفيسي منقش به گلهاي زرين و سيمين زينت داده بودند. نهاليچههاي پيرامون تالار نيز از مخمل ابريشمين بسيار گرانبهاي بافت ايران و منقش به گل و برگ طلا و نقره بود. تفدانهاي تالار نيز از زر ناب، و بيشتر آنها جواهر نشان بود. بر تختگاه شاه نهالي كوچكي سيمين تار آگنده از پرهاي بسيار لطيف و نرم نهاده بودند، و روي آن روپوشي بسيار ظريف از منسوجات زردوزي هند گسترده بودند. اين روپوش از هر طرف نهالي كوچك به اندازه چهار انگشت آويخته شده بود و مانع ديدن آن ميشد. براي اينكه روپوش همچنان بر جاي خود ثابت بماند و نلغزد بر دو گوشه پايين آن دو گويچه توپر از زر خالص جواهرنشان آويخته بودند. در دو طرف تخت دو تفدان طلاي جواهرنشان جا داشت. در انتهاي تالار نهالي چهار گوشهاي جا داشت. رويهاش پارچه زربفت و منقش به گلهاي كوچك سرخ و برگهاي سبز بود اما تشخيص دادن پارچه روي آن را نتوانستم زيرا هم از من دور بود، و هم چندان دانههاي الماس و انواع گوهرهاي درخشان بر آن نشانده بودند كه تابندگي تلألؤ آنها چشم را خيره ميكرد. و متن پارچه از نزديك هم نمايان نبود.
اين تالار و دو اتاق مجاورش وسيله چهارده چراغ بزرگ كه همه از طلاي دوكاي توپر بود روشن ميشد. همچنانكه ما چراغهاي خود را روي ميز يا سه پايه ميگذاريم اين چراغها روي زمين جا داشتند، و از سقف آويخته نشده بودند. بيشتر اين چراغها شصت مارك و برخي چهل يا سي مارك وزن داشت. هشت عدد اين چراغها در تالار و سه تا در هر كدام از دو اتاق طرفين جا داشت. افزون بر اينها هشت شمعدان دو شاخه كه آنها نيز از طلاي خالص توپر بودند، در آنجا بود. وزن اين شمعدانها از سنگيني چراغها بيشتر و بلنديشان سه تا چهار پا بود.
محلّ تاجگذاري بدان صورت كه بيان كردم آماده شد. از آن پس چهار چيز ديگر را كه براي اجراي اين مراسم كاملا لازم بود آوردند. نخست كرسي يا تختي كه شاه بر آن برآيد. اين تخت همانند چهار پايه چهار گوشهاي بود كه پايههايش سه پا درازا داشت، و هر يك روي گوي زريني به اندازه يك سيب بزرگ تعبيه شده بود، و براي اينكه تخت كاملا استوار و پايدار باشد پايهها را به طور متقاطع به هم محكم
ص: 1639
تخت، تاج، شمشير و خنجري كه در مراسم تاجگذاري شاه سليمان به كار رفت.
كرده بودند. خلاصه اينكه اين تخت درست مشابه چهار پايههاي ما بود. سطح تخت بدون پارچه بود، و براي اينكه كاملا صاف باشد آن را از يك صفحه طلاي خالص و ضخيم پرداخته بودند و پايهها و گويهاي زرّين آن جملگي مرصّع و مزيّن به انواع جواهر بودند. اين تخت را فقط براي اجراي مراسم تاجگذاري بيرون ميآورند و بقيّه اوقات آن را با مراقبت تمام در خزانه پادشاه كه جايش در برج قلعه اصفهان است حفاظت ميكنند. اين چهار پايه چندان سنگين است كه دو نفر مرد زورمند به سختي قادر به جابهجا كردنش ميباشند. خوشبختانه چهار روز پس از پايان يافتن اين مراسم موجباتي فراهم آمد كه من در خزانه اين تخت را مشاهده كردم. توضيح اينكه شاه و مادر و زنهايش مايل به ديدن خزانه شده بودند، و روز پيش از آن، هنگامي كه وزير خزانهداري در آن را گشود تا براي ديدن شاه و همراهانش كاملا آماده كند، من آن را تماشا كردم.
دوّم چيز تاج بود كه برخي آن را كلاه صوفيان ناميدهاند، و من در جاي مناسب به شرح آن پرداختهام. شكل ظاهر تاج تقريبا شبيه كلاه اعضاي ديوان تميز و رئيس مجلس است، و از اين جهت تقريبا ميگويم كه نه مانند كلاه آنان كاملا پهن و
ص: 1640
نمايش ديگري از تاجگذاري شاه سليمان
ص: 1641
نه مانند آن بلند است بلكه هرچه به پايين نزديكتر ميشود تنگتر ميگردد و در ميان، برجستگيي به بلندي يك انگشت دارد كه مينمايد از درون آن بيرون آمده و حال آنكه با مهارت تمام به آن دوختهاند؛ و از آنجا به بالا تا آخر كه اندكي پهن مينمايد باريكتر ميگردد. پارچه اين كلاه كه خاص پادشاه نو درست شده از منسوج زربفت بسيار خوبي است كه ضخيمتر بافته شده، و دور آن به عرض دو انگشت پارچهاي پنبهاي از لطيفترين و نرمترين منسوجات هند به صورت عمامه پيچيده شده است. در انتهاي اين پارچه دانه درشت الماسي نصب كردهاند كه سراسر آن را پوشانده است، و به دور عمامه چندان دانههاي گوهرهاي مختلف نشاندهاند كه پارچه آن پيدا نيست. متن كلاه از دانههاي الماس، ياقوت، زمرد، لعل، چنان پوشانده شده كه هم بر شكوه آن ميافزايد و هم عمامه را استوار نگه ميدارد. جقهاي كه بالاي پيشاني بر كلاه نصب شده از جيقههاي فرعي ديگر بزرگتر و سراسرش به دانههاي درشت مرواريد روشن و الماس آراسته، و به سه شاخه تقسيم شده، و به هر كدام چند پر ظريف مرغ كلنگ نصب گرديده است.
سوم، شمشيري كه قبضه و حلقه و كمربندش متناسب با تاج و تخت سراسر جواهر نشان بود. اين شمشير نيز مانند همه شمشيرهايي كه در ايران ساخته ميشود دو تا سه انگشت پهنا داشت، و همانند كمان نيم دايره بود. زيرا شمشير سازان ماهر بر اين باورند كه قوت برندگي شمشيرهاي كج و هلال مانند از زخم شمشيرهاي راست كاريتر و خطرناكتر است و براي اثبات قول خود دلايلي بر زبان ميآورند كه چون بيرون از موضوع بحث اين كتاب است از ذكر آن در ميگذرم.
چهارم، خنجري كه بر قبضه و نيام آن چندان دانههاي جواهر نشانده بودند كه جنس آن معلوم نبود و بتحقيق از طلا بود.
شايد بتوان بهاي تختي را كه شاه بر آن نشست و تاجگذاري كرد به تقريب معين كرد، اما تخمين قيمت سه چيز ديگر كه شرح آنها را آوردم بسي دشوار بل ناشدني است. يكي از بزرگان دربار به من گفت بهاي تاج و شمشير و خنجر پادشاه از صد هزار تومان كه معادل پنج ميليون پول ما فرانسويان است درميگذرد. من اصرار نميورزم كه كسي اين گفته را باور كند، چه بر اين اعتقادم كه ايرانيان بر عموم، و درباريان به تخصيص دروغ گفتن را بد نميشمارند و در مبالغه گويي و دروغپردازي مخصوصا هنگامي كه صحبت شكوهمندي و قدرت پادشاهشان و يا عظمت كشورشان
ص: 1642
در ميان باشد به گزاف سخن بسيار ميسرايند. با وجود اين چنين مينمايد گفتهشان در اين مورد خاص دور از حقيقت نيست. زيرا اروپاييان ساكن اصفهان قيمت يك دانه مرواريد الماس يكي از جقههاي شاه را دويست تا سيصد هزار ليور دانستهاند، و اگر ياقوت درشتي را كه يكي از خواجهها به فرمان شاه فقيد در مازندران به من نمود و به قول او به صورت بيضي شكلش صد و شصت قيراط وزن داشت بر اين تاج نشانده باشند با شمشير و خنجر قيمتشان از آنچه آن بزرگ به من گفته بود، كمتر نبود.
باري، تاج و شمشير و خنجر را نزديك تخت نهاده بودند، روي آنها را با پارچه گران قيمتي پوشانده بودند. پادشاه در حالي كه پس از بيرون شدن از گرمابه گرانبهاترين لباسهاي معمول خود را بر تن آراسته بود، در جايي كه خاصّ وي آراسته بودند نشست، از آن پس كساني كه اجازه شركت در مراسم تاجگذاري داشتند وارد تالار شدند و بدين ترتيب قرار گرفتند. در طرف راست پادشاه كمي عقبتر آقاناظر با سمت مهتري در حالي كه جعبه زرين مرصّعي به كمرش بسته بود حضور داشت.
در اين جعبه مقداري دستمال و عطر نهاده بود تا هر وقت شاه بخواهد تقديم كند.
اندكي دنبالتر شش نوجوان گرجي به سن پانزده شانزده سال كه همه خواجه، و همانند ديگر پسر بچههاي آن سرزمين در نهايت زيبايي و دلارايي بودند به صورت نيمدايره، در حالي كه دستشان را روي سينهشان نهاده بودند پشت سر و طرفين شاه بيحركت ايستاده بودند. لباسشان پارچه سيمين تاري بود كه نقشهاي زرين داشت.
به دنبال اين گروه نوجوانان گرجي، اندكي دورتر از آنان، گروهي از خواجگان سياه كهن سال در حالي كه تفنگهاي گوهرنشان بر دست داشتند هلال وار پشت سر شاه بر پاي بودند.
در طرف چپ شاه كه به شرحي كه در كتاب ديگرم ياد كردهام در نظر ايرانيان محترمتر از طرف راست است به ترتيب محمد مهدي نماينده صدر اعظم، نماينده جمشيد خان رئيس كلّ قشون، نماينده مقصود بيگ ناظر، ميرزا صدر الدين منشي اوّل كل كشور، امير حمزه ميرزاي داروغه اصفهان و توابع، و در آخر ميرزا رفيع كه ميان بزرگان به فضل و دانش موصوف و معروف است، نشسته بودند.
در طرف راست نخستين جا اختصاص به بوداق سلطان تفنگچي باشي شاه داشت كه چون در حضور سلطان ايستاده و آماده خدمت بود جايش خالي مانده بود.
پس از آن محمد قلي خان ديوان بيگي نشسته بود. سپس دو جا يكي براي منجم باشي
ص: 1643
و ديگري براي معاونش خالي نهاده بودند. در جاي پنجم ميرزا علي رضاي شيخ الاسلام، و در جاي ششم ميرزا مؤمن وزير اصفهان و توابع قرار داشتند. ميرزا علي- رضاي شيخ الاسلام برادر صدر اعظم و دايي زن پادشاست كه تازه تاجگذاري كرده است. او از جمله اعاظم و افاضل كشور است، و حكمش در كليّه امور كشور اعّم از سياسي و مذهبي نافذ ميباشد، زيرا در ايران بنا به شيوهاي كه سابقا در قوم يهود هم معمول بوده همه قوانين از احكام مذهبي اقتباس شده است.
جز اينان كه بر شمردم نشنيدم كسي در تالار حضور داشته باشد اما در دو اتاق طرفين تالار گروه كثيري از بزرگان و صاحب منصبان بر پاي ايستاده بودند، برخي براي شكوهمندي بيشتر مراسم تاجگذاري آمده بودند، و بعضي براي اجراي فرمانهاي شاه كه وسيله تفنگدار باشي به آنان ابلاغ ميشد. تفنگدارباشي در آن روز وظيفه ايشيك آقاسي باشي را انجام ميداد. وي با كمي فاصله در حالي كه عصاي طلاي گوهرنشاني در مشت داشت در سمت چپ پادشاه براي شنيدن فرمانهاي وي، يا بهتر است بگويم دستوراتي كه خود به شاه تلقين ميكرد بر پاي ايستاده بود. زيرا شاه نو اصولا با اين مراسم مهّم كاملا ناآشنا و بيگانه بود و جز آنچه تفنگدارباشي به وي ميگفت نه سخني بر زبان ميآورد و نه كاري ميكرد.
منجم باشي و معاونش مدتي نسبتا دراز وضع ستارگان و روشنان فلكي و گردش اجرام سماوي را زير نظر داشتند، تا پس از فرا رسيدن ساعت سعد مراسم تاجگذاري آغاز شود. سرانجام نزديك ساعت ده بعد از ظهر وقت را مناسب دانستند، و شاه بنا به توصيه تفنگدارباشي دستور داد اخترشناس و معاونش آماده شوند، و تفنگچي باشي در مدت كوتاهي كه براي شروع مراسم باقي مانده بود آنچه را كه شاه بايد بگويد و سرانجام كند آهسته به وي ميآموخت، و پادشاه با دقت زياد به سخنانش گوش فرا ميداد تا مبادا بر خلاف رسم و آيين سخن بگويد يا كاري نادرست كند.
زيرا هيچ آشنايي به اين رسوم مفصّل و مهم نداشت. همين كه دقيقه سعد فرا رسيد منجم باشي به تفنگچي باشي اشاره كرد آغاز مراسم را آماده باشد. وي شاه را با خبر كرد. او چنانكه آموخته بود از جا برخاست، ديگران نيز بر پا ايستادند. آنگاه تفنگچيباشي بيدرنگ تا نزديك زمين خم شد و در حاليكه به زانو نشست از روي سينه و زير لباسش كيسهاي را كه در آن نامه انجمن بزرگان در آن بود بيرون آورد، بوسيد و بر سر نهاد و آن گاه به شاه تقديم كرد. وي بيدرنگ آن را بدو پس داد
ص: 1644
تا بگشايد و بخواند. تفنگچي باشي متن نامه را شمرده و با صداي بلند خواند، تا همه حاضران از آنچه در آن نوشته شده بود آگاه شوند، و بدين گونه خبر يافتند كه جمله وزيران و درباريان به اتفاق شاهزاده صفي ميرزا را به پادشاهي برداشتهاند و به سلطنتش همدل و همزبان شدهاند.
وقتي خواندن نامه پايان يافت پادشاه شيخ الاسلام را نزد خود خواند. وي همين كه به تخت نزديك شد چنانكه آيين بود خود را به خاك افگند، سپس از جاي برخاست نامه را به منظور تصديق و تأييد سلطنت شاه نو گرفت. چه شناختن شاهزاده به پادشاهي بيقبول شيخ الاسلام كه رئيس روحاني كل كشور بود امري ناتمام بود.
باري، شيخ الاسلام نامه را بوسيد و روي سرش نهاد. آن را خواند، مهرها را معاينه كرد، و پس از آنكه به نشان تعظيم سه بار پشت خم كرد، نامه را برابر پادشاه بر زمين نهاد، و بدين گونه سلطنت وي را تأييد كرد. در طول مدتي كه شيخ الاسلام به انجام دادن اين مراسم اشتغال داشت تفنگدارباشي با شاه مذاكره ميكرد كه آيا مايل است پس از پايان يافتن اين مراسم تاجگذاري نام تازهاي براي خود برگزيند، يا به همان اسم سابق ناميده شود. وي جواب داد به خاطر ارتقاء به مقام سلطنت مايل نيست اسمش را تغيير دهد و به نگهداشتن نام صفي كه از بدو تولد وي را بدان ناميدهاند رضاست.
تفنگدارباشي نيت و اراده شاه را به شيخ الاسلام ابلاغ كرد؛ و اين دو در حالي كه تفنگدارباشي طرف راست و شيخ الاسلام طرف چپ شاهزاده را گرفته بودند به ميان تالار كه تخت طلا در آنجا بود هدايت كردند؛ و شيخ الاسلام استدعا كرد كه شاهزاده بر آن جلوس فرمايد. وي پذيرفت، و رو به قبله بر آن تخت نشست. سپس شيخ الاسلام بدانسان كه آيين مسلمانان به هنگام خواندن دعا به درگاه خدا يا افراد بزرگ درخور احترام است، چند قدم دور از شاه زانو بر زمين زد، از روي تاج و شمشير و خنجر پرده برداشت، سپس دقيقهاي چند به نيايش وحدانيّت ذات باريتعالي لب گشود و پس از آنكه دعايش را به ميمنت و شادماني مراسم تاجگذاري به پايان برد از جا برخاست شمشير را به طرف چپ و خنجر را به طرف راست شاه بست، سپس به ايشيك آقاسي اشاره كرد كلاه از سر سلطان برگيرد و تاج بر آن نهد.
پس از پايان يافتن اين مراسم شيخ الاسلام به ميمنت و شگون اين مراسم چند آيه از قرآن شريف برخواند و جاي خود را به ميرزا رفيع همان عالمي كه پيش از اين از او
ص: 1645
ياد شد سپرد تا خطبه بخواند. خطبه اصولا به معني دعاست اما به صورت شكرگزاري ايراد ميگردد. بنا به رسم و روش بسيار قديم خطبه شامل چهار قسمت ميباشد. بخش اول منحصرا به حمد خدا اختصاص دارد. آفريننده و روزي رسان مهرباني كه شكردهشهاي بيكرانش بر همه مردمان واجب است. پروردگار بنده نوازي كه نعمتهاي بيدريغش پيوسته از چشمه فياض كرمش همانند رودي جوشان و خروشان همگان را بهرهمند ميسازد. بخشنده بخشايشگري كه هرچه در زمانهاي پيشين بر مردمان رفته و هرچه بر آيندگان ميرود به حكمت بالغه و مشيت و اراده و كرم بيكران اوست، و هرچه در وجود آمده بيانگر احسان بيدريغش نسبت به بندگان خود ميباشد.
خطيب پس از اينكه چند دقيقه بدين سان به نيايش ذات لا يزال و ذكر مواهب پروردگار يكتا پرداخت به نعمت پيغمبر و ستايش دوازده امام جانشينان او لب گشود و گفت درود بر خاتم الانبياء و امامان سزاست كه چون چراغي فروزان و درخشان راهنماي خلقانند و خداي بزرگ آنان را مأمور فرموده تا مردمان را به راهي كه رضاي وي و خير خلق در آن است هدايت كنند. وجود اين امامان روانهاي بيآرام و سرگشته را به حقيقت رهنمون ميشوند. پس بر ماست كه دل و زبانمان پيوسته به تقديس و تجليل و تعظيم آنان گويا باشد، و همه چون خاك آستانشان باشيم، و ديگر ستايشهايي از اين گونه كه آوردم بسيار گفت.
قسمت سوم سخنانش داير بر اين بود كه سلطنت موهبت خداوند و امري الهي است و از آن گاه كه پروردگار، جهان و خلق را آفريد پيغمبري را به حكومت مردمان مبعوث كرد، و پس از پيغمبران و امامان پادشاهان را به جانشيني آنان برگزيد، و از اين روست كه پادشاه را ظل الله مينامند. بنابر اين همچنانكه ما ذات لا يزال را ميپرستيم و به بندگيش ميباليم و نيز به رضا و شوق پيغمبر و امامان را تقديس و تكريم ميكنيم بايد پادشاهان را كه ولي برحقند متعبدانه فرمانبرداري كنيم و آنان را گرامي بداريم.
چهارمين قسمت دعا براي سلامت و بقاي سلطنت و دوام تخت و تاج، و قدرت روزافزون شاه نو بود. پادشاهي كه نژاد از گوهر پاك امامان دارد، و برگزيده دادار جهان و آفريننده هستي هاست. فتوحاتش از اين قطب تا قطب ديگر را فرا گرفته، بخت بلندش همانند خورشيد تابان همواره درخشان، و فرمانش بر اقطار زمين نافذ باد،
ص: 1646
خدايا دشمنانش را هميشه مقهور و منكوب، و دوستانش را پيوسته موفق و منصور بدار.
بارالها همواره آرزوها و تمنّيات شاه صفي پادشاه ما را برآور.
شيخ الاسلام نام شاه را چنان بلند بر زبان آورد كه همه حاضران به روشني شنيدند. وي پس از پايان بردن خطبه بيدرنگ از جا برخاست. اين نكته نيز گفتني است كه خطيب بنا به رسم نام شاه را به عمد فقط در آخر خطبهاش آورد، و در اثناي سخن از او نام نبرد.
همين كه حاضران اسم صفي را شنيدند جملگي از جا برخاستند و به شادي تمام پنج بار ان شاء الله گفتند. سپس شيخ الاسلام در حضور شاه به نشان تعظيم سر فرود آورد. سه بار زانو بر زمين نهاد، و سرش را تا نزديك پاي پادشاه فرود آورد. سپس خطبه كوتاه ديگري مبني بر دعاي خير درباره طول عمر و مدت سلطنت، و گسترش حدود و ثغور كشور او، و اينكه مردمان در كنف توجّهات و مراحمش همواره شادكام و قرين آرامش و آسايش باشند ايراد كرد، و پس از پايان بردن سخنان خود سه بار به نشان تعظيم و تكريم پشت دو تا كرد، و به جاي خود بازگشت.
بنابر آنچه ميگفتند هر چند شيخ الاسلام براي ايراد خطبه مجال و آمادگي كافي نداشت، و در مثل چنين مينمود براي انجام دادن اين مراسم وي را از خواب برانگيخته بودند، اما به هر روي سخنانش جالب و به كمال معني بود.
پس از او همه بزرگان نيز به ترتيب و به نوبت خود از برابر وي گذشتند و به نشان انقياد و تكريم سه بار سر خود را فرود آوردند. آنگاه شاه از تخت فرود آمد و به جاي نخستين خود نشست، ديگران نيز بر جاي خود نشستند، چه به هنگام اجراي مراسم تاجگذاري همه بر پاي ايستاده بودند و تنها شاه نشسته بود.
جريان تاجگذاري شاه چنين بود. جدّش نيز در آغاز پادشاهي چنين ناميده ميشد؛ و گفتني است مؤسس اين سلسله نيز صفي نام داشت، اما وي را در شمار پادشاهان نميآورند، زيرا از غايت وارستگي و دينداري هرگز عنوان پادشاهي بر خود ننهاد، و محققان و مورخان چنين نوشتهاند كه او بر اين اعتقاد بود كه تخت و تاج بر خلاف عنوان فريبنده و شاديانگيزش دام بلا و شكنجه است.
باري، پس از آنكه شاه جوان و حاضران در مراسم تاجگذاري بر جاي خود آرام گرفتند تفنگدارباشي سخني كوتاه و آهسته با شاه گفت و زان پس به نام او احكامي صادر كرد كه مهمترين آنها چهار دستور و بدين شرح بود.
ص: 1647
نخست اينكه در دو ايوان عمارت رفيع انتهاي ميدان قصر يا ميدان شاه نقاره و موسيقي نظامي بنوازند و مردم شهر اعم از ايراني، هندي، عثماني، مسكوي و اروپايي در اين جشن شادماني شركت جويند. فرمان پادشاه اجرا شد، اما نواهاي آلات مختلف موسيقي چنان ناهنجار و بد آهنگ بود كه به موزيك رزم افزونتر از نواي بزم شباهت داشت. اين جشن بيست شبانروز به شمار ساليان عمر شاه ادامه داشت.
دوم فرمان رفته بود عده نگهبانان كاخ شاه و محلّ استقرار آنها را همان سان كه در زمان حيات شاه فقيد معمول بوده برقرار دارند.
سه ديگر امر بر اين جاري شد كه هرچه زودتر نام شاه عباس ثاني را از روي مهرهاي دولتي كه همه از جواهر بود بزدايند و نام شاه را بر آنها حك كنند. اين مهرها را صدراعظم در كيسهاي كه همراه تفنگچي باشي به پايتخت فرستاده بود نهاده بود، و اگر محو كردن نام عباس ثاني از روي برخي مهرها دشوار است آنها را ضايع كنند، و به جاي آنها مهرهاي تازه بسازند.
چهارم اينكه سكههاي رايج به اسم شاه عباس ثاني را جمع آوري كنند و به جاي آنها سكههايي را كه نام شاه صفي بر آنها ضرب شده باشد بپراگنند، و تا روز بعد با شتاب هرچه تمامتر معادل صد و بيست تا صد و پنجاه تومان معادل شش تا هفت هزار ليور پول ما فرانسويان پول به نام شاه نو ضرب گردد. اين دستور هرچه سريعتر اجرا گرديد. مسكوكات تازه در دسترس شاه قرار گرفت و وي آنها را بخشيد.
در آن روز يكي از آن سكهها نصيب من شد. دور يك روي آن نام دوازده امام، و در وسط سكه جمله «بنده شاه دين صفي است» و در روي ديگر سكه اين بيت:
ز بعد هستي عباس ثانيصفي زد سكّه صاحبقراني
نقش شده بود و در پايين اين جمله بود: ضرب اصفهان، هزار و هفتاد و هفت.
نزديك نيمه شب اين مراسم پايان يافت، و شاه با جامه سلطنتي به اندرون رفت. در طول اين مدت چهرهاش دژم و حالش آشفته و ناراحت بود. چنان مينمود كه نگراني آزار دهندهاي وي را رنجه ميدارد. و اين عجب نيست زيرا از كسي كه در تمام طول عمرش به گوشه نشيني محكوم بوده و هرگز اجازه بيرون شدن از اندرون نداشته نميتوان بيش از اين توقع داشت. از اين گذشته سرد مهريها و سختگيريهاي پدرش وي را چنان افسرده حال و كج خلق بار آورده بود كه نميتوانست موقعيت و
ص: 1648
مقامي را كه قضا و قدر نصيبش كرده بود دريابد و خويش را نبازد، و چنان جلوه كند كه در خور پادشاهي و فرمانروايي است. بايد به خاطر آورد كه او ناگهان از شور بختي و ذلت و افتادگي به اوج سربلندي و گردنفرازي رسيده بود، به سخن ديگر از جهاني به جهان ديگر درآمده بود، وي كه اندك زماني پيش چون غلامان زندگي ميكرد پادشاه شده بود. راست است كه در دوران اسارت از گونه گون لذتها و خوشيها و آسايشها بهرهمند بود اما اين شيرين كاميها و شادمانيها را تلخي بيم اينكه هر دم ممكن بود به فرمان پدرش كشته شود يا ديدگان جهان بينش را از كاسه چشم بيرون آورند بر او ناگوار و حرام ميكرد. بنابر اين وي كه به ناگاه دچار اين دگرگونيهاي مخالف شده بود حق داشت چنان سرگشته و شگفت زده گردد كه خويشتنداري و تملك نفس نتواند. ساعتي پيش از تاجگذاري چه تصورات تلخ و شومي در خاطرش ميگذشت ياد ضجّهها و نالههاي جانگزاي مادرش و زنانش به هنگامي كه وي را از آنان جدا ميكردند روحش را ميفشرد و ميفسرد. در آن هنگام حالش بسان دريايي بود كه بر اثر توفاني مهيب و بنيان كن به سختي منقلب شده باشد، و پس از فرو نشستن آن توفان وحشتانگيز و آرام شدن دريا بيم آن داشته باشد كه پس از آن آرامش توفاني دهشتآفرينتر و بلازايتر برخيزد.
حال ملكه مادر- در ايران مادر پادشاه بدين نام خوانده ميشود- نيز بهتر از حال پسرش نبود. گرچه از لحظهاي كه تفنگچي باشي به نشان رسالت پادشاهي خود را به پاي شاهزاده انداخته بود زمان به زمان وي را از آنچه بيرون حرمسرا ميگذشت آگاه ميكردند، اما چنان خيالهاي شوم و بد در سرش راه يافته بود و جاي گرفته بود كه آسان نميتوانست به جاي آن، تصورات شيرين و شاديآفرين بنشاند. وي تا يك ربع ساعت پس از جدا شدن پسرش به خبرهاي خوشي كه برايش ميبردند توجه نميكرد، نه پرواي شنيدن آنها را داشت و نه باور ميكرد، و با اينكه آن خبرهاي خوش پيام آور نشاط و شادماني بود بدانها نميپرداخت. پياپي ميگريست و آه ميكشيد زيرا افزون بر رنجهاي بزرگي كه در دل داشت طبع زنان بر اطلاق چنين است كه نه تنها آسان آسان نميتوانند غمي را كه برايشان رسيده از دل بيرون كنند، بلكه به نيروي تخيل و تصورات ناروا آن را دامنگيرتر، گرانتر و جانگزايتر مينمايند.
باري، خواجهها چندان پياپي خبر مرگ شاه عباس دوم و مژده پادشاهي يافتن و تاجگذاري پسرش را به او گفتند كه اندك اندك به سخنانشان گوش فرا داد،
ص: 1649
و گرچه لختي از گريستن باز ايستاد، اما همچنان در دلش غوغا بود زيرا از يك سو غم فقدان شوهر، و از دگر سو شادي پادشاهي يافتن پسرش شورش بزرگي در وجودش برانگيخته بود، و چون اين هر دو هم اندازه و يكسان وجودش را تحت تأثير نهاده بود مدتي حالتش متعادل بود، امّا به ناگاه دگربار غم فقدان شوهرش بر او چيره گشت.
جامه بر تن دريد و خطاب به روان شوهرش گفت: چه شد كه به ناگاه روي از جهان برتافتي، به فردوس برين پركشيدي و مرا به اندوهي جانگزاي سپردي؟ بر من اين ستم بزرگ از چه روا داشتي؟
اما وقتي به خاطر آورد و شنيد پسرش چند دقيقه بعد در حالي كه كسوت پادشاهي بر تن آراسته بود به اندرون باز ميگردد از گريستن باز ايستاد، برخاست، رويش را به شستشو از اشك سترد. جامه دريده از تن بيرون كرد و لباس ديگر بر اندام آراست و به صورت ملكه مادر نمايان گرديد، و او و زنان پسرش جملگي آماده ديدار پادشاه نو، همان كس كه تا چند ساعت پيش همانند اسيران محكوم به زندگي كردن در زندان حرمسرا بود، شدند. و همين كه خبر يافتند كه چند لحظه بعد شاه وارد اندرون ميشود همه به پيشبازش شتافتند. ملكه مادر نخستين كس بود كه بر او سلام و تهنيت گفت و به نشان حرمتگزاري سه بار چنان تعظيم كرد كه سرش نزديك زمين رسيد. زنانش نيز جملگي چنين كردند. و در آخر ديگر كساني كه حق حضور داشتند تعظيم و اظهار بندگي و فرمانبرداري كردند.
من از آنچه پس از اين ديدار در اندرون گذشت هيچ خبر نيافتم زيرا ناشدني است كسي بر اسرار حرمسراي سلطنتي كه چنان مينمايد جايگاهي جدا از ديگر مكانهاست آگاه گردد، زيرا جز معدودي زنان كه گفتگو كردن با ايشان به هيچ روي نميتوان، و خواجگان سياهي كه چون اژدها مينمايند و جان كندن بر ايشان آسانتر از افشاي اسرار حرمسراست هيچ كس از آنچه در حرمسرا ميگذرد آگاه نيست. به سخن ديگر به زبان آوردن اين خواجگان چنان دشوار است كه رقصآموزي هنديان به ماران از آن آسانتر ميباشد.
مقارن اين احوال نواي نقاره و ديگر آلات موسيقي همچنان از نقارهخانه بالاي عمارت واقع در انتهاي ميدان شاه به گوش ميرسيد، و چون بر خلاف مرسوم افزون بر نيم يا سه ربع ساعت دوام يافت مايه تعجّب كساني كه آن صدا مايه آشفتگي خوابشان شده بود گرديد. اما چون شب از نيمه گذشته بود و براي غالب آنان بيرون شدن از
ص: 1650
خانه دشوار بود تنها معدود كساني كه خانهشان نزديك ميدان بود و كنجكاوي ايشان را برانگيخت براي كسب اطلاع از آنچه روي نموده بود خارج شوند از خانه بيرون رفتند. اما ديگران بامداد روز بعد از مرگ شاه عباس دوم و تاجگذاري شاه صفي دوم با خبر شدند، و من درك تعجب مردمان از وقوع اين دو حادثه غير مترقب را به خوانندگان واگذار ميكنم.
اما در نظر من اين رويداد مهم چنان ناگهاني و غير منتظر بود كه آن را خواب و خيال ميپنداشتم. زيرا پنهان داشتن مرگ چنان پادشاه مقتدري كه سالها بر ايران فرمانروا بود در مدتي طولاني براي من به راستي غير قابل تصور مينمود. همچنين تاجگذاري زود انجام جانشينش براي همگان شگفتانگيز بود، و به تأكيد تمام ميگويم كه من به عمر خود چنين حادثه ناگهاني را نخوانده بودم، و اين نشان هوشمندي و فطانت و درايت ايرانيان است، شاهشان درميگذرد، ديگري بر تخت شاهي مينشيند، اما در هيأت دولت هيچ تغيير و در تمشيت امور هيچ گونه فتور و آشفتگي حاصل نميشود. چنانكه پس از وقوع اين حوادث پايتخت كاملا آرام و خالي از تشنج بود. مردم بيهيچ گونه بدآرامي و ناراحتي خيال شنيدند كه شاه عباس ثاني درگذشته، و پسرش شاهزاده صفي جانشين وي شده است. آنان بيآنكه از مرگ شاه فقيد اندوهگين و از تاجگذاري پادشاه نو شادمان شوند سلطنت شاه صفي را پذيرفتند.
هر كس به كار خود مشغول بود؛ گفتي كه هرگز چنان واقعه روي ننموده است. بازارها باز بود، و دكانداران همچنان به خريد و فروخت كالاهاي خود سرگرم بودند، و بازرگانان همانند روزهاي پيشين با خاطر آسوده به تجارت اشتغال داشتند. بر اثر آرامش خيال مردم پايتخت اين شهر در نظرم همانند جمهوري رؤيايي افلاطون جلوهگر شد كه قضا و قدر مافوق كليّه حوادث و وقايعي است كه در اين جهان فاني و خاكي ميگذرد.
از رفتن يكي و جايگزيني ديگري تنها اروپاييان نگران شدند. آنان كه در شهر خانه و تجارتخانه داشتند در ساعات اوليه صبح در آنها را بستند. از جمله چهل تن از مردم هلند در خانههاي خويش پنهان گشتند. هوبردولرسHubert de Lairesse كه چندي پيش از وقوع اين حادثه به نمايندگي و سفارت از طرف كمپاني هلندي به دربار شاه عباس دوم آمده بود، براي وي تحفههاي گرانبها آورده بود، و مهياي بازگشتن بود، چون مردي بغايت هوشمند و دنيا گشته بود، و به بسياري از ايالات و
ص: 1651
ولايات و شهرهاي هندوستان سفر كرده بود و ميدانست محتمل است بر اثر وقوع چنين پيشامدها قتل و غارت و سوانح ديگر روي دهد سخت نگران گرديد، و به هلنديان دستور داد مدتي از بازرگاني دست بكشند و در خانههاي خود را به روي ناآشنايان ببندند. ولي بر اثر درايت و كفايت هيأت دولت و تمكين و فرمانبرداري مردم پايتخت هيچ ناآرامي و عدم امنيت به وجود نيامد، و پس از اينكه كاركنان كمپاني سفير و نمايندهشان را از امنيت و نظم بر دوام اصفهان و سراسر كشور آگاه كردند وي اجازه داد كه هلنديان در تجارتخانه و خانههاي خويش را بگشايند. اين مهتر كاپوسنها، قدسي مآب را فائل دومان ناميده ميشد.
آنگاه شاه نو به همان تالار كه تاجگذاري كرده بود بازگشت. بارعام داد و اجازه فرمود تمام بزرگاني كه در اصفهان بودند براي عرض تهنيت پادشاهي وي حضور يابند. همه آمدند و به شرف پاي بوسي نايل شدند. اين مراسم تا ساعت ده صبح دوام يافت. پس آنگاه شاه به عزم گردش بر اسب سوار و از باغ عمارت بيرون شد. و اين نخستين بار بود كه از گاه تولدش تا به آن روز از حرمسرا بيرون آمده بود. شاه با آهستگي و وقار دور عمارت به گردش پرداخت. بنا به رسم پادشاهان ايران معدودي از بزرگان وي را مشايعت ميكردند. او در جلو ميرفت و قريب بيست قدم دنبالتر همراهانش حركت ميكردند، اما دوازده نفر غلام پياده در دو طرف اسبش ميرفتند تا مردم وي را به دلخواه خويش ببينند. در اين روز اعليحضرت قباي سيمين بفت ضخيمي كه گلهاي ريز بنفش رنگ داشت و بنا به رسم چركسها دوخته شده بود، و جلو آن تا روي شكم يك رشته مرواريد، و در هر طرف شش دانه الماس نصب شده بود بر تن داشت. روي اين قبا يك كليچه زربفت بيآستين با آستر پوست خز پوشيده بود. در طرف راستش خنجري كه غلاف و دستهاش به زمردي درشت و انواع گوهرهاي گرانبها آراسته بود، آويخته بود، و شمشيرش نيز بدين گونه گوهرنشان بود. دستارش به شيوه ايرانيان از پارچه بسيار لطيف و نرم ابريشم زرتار بود. جلو آن به جقهاي سرخ و مرصّع به ياقوت و الماس مزيّن بود، و در اطراف آن رشتههايي از مرواريد گرانبها بند شده بود.
مردم از هر طرف به ديدن پادشاه تازه خود ميشتافتند، و او كه به عمر خويش چنين انبوه جمعيت را نديده بود، و پيوسته در مكاني آرام و بيصدا و دور از مردم به سر برده بود مانند دقايق تاجگذاري مبهوت و سرگشته مانده بود، و چنين مينمود كه
ص: 1652
از آن همه نشاط و اهتزاز مردم و چندان شكوه و جلال خسته و دلزده شده بود. با وجود غوغايي كه در دلش بر پا شده بود سر خود را بالا گرفته بود و نگاهش بيانگر طبع آرام و ملايمت و وقار و شكوه وي بود و دلها را به سوي خود ميكشيد. بالاي بلند و دلجو داشت. بر چهره گردش نشانه كمي آبله پديدار بود. چشمانش آبي، موهايش خرمايي بود اما چون موي سياه در نظر ايرانيان نيكوتر مينمايد آن را سياه كرده بود. مختصر اينكه از حيث ظاهر به پدرش شباهت زياد داشت؛ جز اينكه بينياش از بيني شاه فقيد كوچكتر و چشمانش از چشمان او تنگتر بود. پوست بدنش بر اثر مصون ماندن از تأثير حرارت خورشيد همچنان سفيد و لطيف مانده بود. باري، در آن وقت در ظاهر و باطن پادشاه چيزي نامطبوع و نگران كننده وجود نداشت، و از آن كلمه آن وقت را آوردم كه از آن زمان به بعد در او تغييرات زيادي پديد آمده و همچنان ادامه خواهد داشت.
شاه بعد از يك ساعت گردش به حرمسرا بازگشت، و پس از دادن دستوراتي به تفنگدار باشي و آقاناظر كه بيشتر مورد اعتماد و خطابش بودند آن روز از حرمسرا بيرون نيامد، و بر خلاف تصور و انتظار مردم نواختن موسيقي و نقاره و ديگر ابزار موزيك نيز قطع شد. زيرا شاه بر اين نيت شده بود آنگاه نواختن موسيقي و شادي و شعف مردم به كمال رسد كه همه درباريان به پايتخت برسند.
چنانكه پيش از اين ياد كردم در طول اين مدت همه كارها به روال طبيعي ميگذشت. دكانها باز بود. بازرگانان تا هنگام فرو شدن خورشيد در پس افق، در ميدانهاي عمومي به خريد و فروخت انواع كالا اشتغال داشتند. روزهاي ديگر نه تنها در پايتخت بلكه در سراسر كشور پهناور ايران وضع به حال طبيعي پايدار، و همه جا امنيت برقرار بود. رفتن پادشاهي و آمدن پادشاهي ديگر كمترين دگرگوني در امور جاري كشور پديد نياورد. امن و آرامش به دو دليل همچنان بر دوام بود. نخست كارداني و كفايت سران دولت و بزرگان و درباريان كه تا زماني كه لازم بود با مهارت تمام مرگ پادشاه فقيد را از همگان پوشيده داشتند. دو ديگر استبداد مطلق و بيپايان پادشاهان كه حاكميت بر جان و مال مردمان را حق قانوني خويش ميشمارند. خلق ايران بر اين پندارند كه خدا از اين جهت آنان را آفريده كه بار پرمخافت زجر و ظلم پادشاه را بكشند، آنان هميشه سر تسليم و رضا در پيش دارند، و هر گونه عقوبت را بيآنكه خود
ص: 1653
را گنهگار بدانند تحمّل ميكنند.
به هر روي چنانكه پيش از اين ياد كردم از تغيير پادشاه هيچ تحولي حاصل نشد. مردم از اين واقعه نه شاد و نه ناشاد شدند، و هيچ عدم رضايت به ظهور نپيوست، و من بر اين گمانم كه مردم از بيم به خشم آمدن پادشاه نو اندوه و ملال خويش را از مرگ پادشاه فقيد مكتوم و پوشيده ميداشتند. زيرا آنان كه روشن بين و واقف بر اسرار بودند ميدانستند چه وجود ارجمندي را از كف دادهاند. آنان به خصوصيات روحي و انساني شاه عباس دوم وقوف كامل داشتند و آگاه بودند كه وي نسبت به مردمان چه خير خواه و مهربان بود. چه قدر دوستدار عدالت و دادگستري بود، چه اندازه ميكوشيد خلق در سايه حمايتش به امن و آسايش و شادكامي زندگي كنند، و چه مواظب بود كه از صاحبمنصبان و بزرگان بر يكي از مردمان ستم نرود.
شاه فقيد زماني رخت از جهان بر بست كه قواي جسمي و فكريش براي انجام دادن امور مهم، و حفظ امنيت، و ايجاد وسايل آسايش مردم به كمال رسيده بود و هيچ نقصي در وجود نازنينش راه نداشت، بر عكس از پادشاه جوان و بيتجربهاي كه عمرش را ميان زنان حرمسرا گذرانده بود و از رموز كشورداري بيخبر بود اميد خيري در ميان نبود. وي در مكتب سياست و اداره مملكت شاگرد، و نيازمند معلمي دانا و امين و صالح بود و با كمي سن و عدم تجربه هرگز نميتوانست در طريق خير و صلاح ملك و ملت قدم بردارد. زيرا در زمانهاي گذشته نيز از پادشاهاني كه چون او جوان و بيتجربه و فاقد قابليّت و علم كشورداري بودهاند جز رنج و ملال و وبال عايد مردمان نشده است.
عيسويان بيش از ديگران از مرگ زودرس و نا به هنگام شاه عباس فقيد شكسته دل و سوكوار شدند. وي حامي و نكوخواه و دوستدار آنان بود و چندان كه ميتوانست درباره ايشان به رأفت و احسان رفتار ميكرد، و به روحاني نمايان كافركيش و مردم فريب هرگز فرصت و امان نميداد كه با آنان به دشمني و ستيز برخيزند. با عيسويان چنان به لطف و مدارا رفتار ميكرد كه آنان ميپنداشتند مسيحيت را بر اسلام ترجيح مينهد، و نه چنين بود زيرا وي مسلماني راستين و پاك اعتقاد بود. با اديان ديگر و پيروان آنها نيز نامهربان و بر سر كين نبود و اعتقاد راسخ داشت كه پروردگار بزرگ و دانا هرگز نميپسندد بر گروهي از بندگانش كه پيرو ديني ديگرند ستم برود، زيرا همه رو به سوي خدا دارند، و آزادند بنا به باور و معتقدات خود بيوحشت
ص: 1654
از بدخواهي و بدكاري ديگران زندگي كنند. وي بر اين اعتقاد بود كه پروردگار دانا از آن وي را بر تخت سلطنت نشانده كه نسبت به همه مردمان به هر آيين كه باشند به عدل و انصاف حكومت كند، نه اينكه به غير مسلمانان بيموجبي تنگ و سخت بگيرد، و مسلمانان را بيهوده بنوازد. او بيعدالتي را كفر محض و خلاف فضايل بشري و كاري وحشيانه ميپنداشت، و بر اين باور بود كه جوامع بشري فارغ از دوگانگي مذهب و عقيده و آداب و رسوم بايد در كنار هم به آزادي و صلح و صفا زندگي كنند و تنها خداست كه بايد ناظر بر افعال و اقوال، و شاهد بر باطن و معتقدات فرق مختلف باشد؛ و وظيفه پادشاه جز اين نيست كه به امور ظاهر و حفظ نظامات و روابط مردمان بپردازد. بايد بر اين نكته وقوف كامل داشته باشد كه افراد يك مملكت به هر مذهب و آيين و هر حرفت كه باشند بايد در پناه قانون به امن و آسايش زندگي كنند. چون در تمام مدت عمرش به معتقدات خود سخت پاي بند بود، روحاني نمايان قشري چندانكه كوشيدند هرگز به هيچ دستاويز نتوانستند وي را عليه مسيحيان برانگيزند. او آن مردم فريبان دغل را كه در پناه دين سنگر گرفته بودند دروغزنان بيمنطق شناخته بود كه بر آن بودند به منظور كسب اعتبار و راحت خود به عنوان حمايت از دين مردم را بفريبند، و گرد خود فراهم آورند و در برانداختن شاه و دستگاه دولت بكوشند. اما شاه كه به ماهيّت و حقيقت نيت آنان آگاه بود و ميدانست آن بدانديشان چه افكار و نقشههاي شوم در سر دارند مدام در تخفيف و تضعيف و تخويف آنان ميكوشيد، چنانكه وقتي صدر جديد براي تحكيم قدرت و افزايش نفوذ خود تلاش بسيار ميكرد و خيالات مفسدت آميز در سر داشت به سختي مانع پيشرفت نيات وي شد.
در ايران صدر پيشواي روحاني كل كشور ميباشد، و رئيس كلّ موقوفات، هم اوست. شاه با شيخ الاسلام كه يكي ديگر از حكام روحاني است، و صدور برخي از احكام و فتاوي مذهبي با اوست همواره سرگران بود و به او اعتنا نميفرمود.
يك بار هم مصمم به كشتنش شد، زيرا برخي از پيروانش بر زبان آورده بودند كه بايد شاه را از ميان برداشت، و يكي از پسران شيخ الاسلام را كه بر خلاف شاه به تقويت دين ساعي است به سلطنت نشاند. اما شيخ الاسلام به اميد رستن از مرگ پيش از آنكه
ص: 1655
شاه قصدش را اجرا كند، خود و پسرانش عذرخواه و پوزشگر به درگاه آمدند و شاه كه به طبع خطابخش و پوزش پذير بود گناه منكرش را بخشيد.
همچنين شاه پيشنماز را كه همواره مردمان ساده دل و زودباور را به دشمني و بد رفتاري با مسيحيان برميانگيخت تبعيد كرد.
صدر اعظمي كه به گاه طفلي شاه عباس ثاني اداره مملكت را بر عهده داشت نسبت به عيسويان كينه و نفرت زايد الوصف داشت، و چون شاه باليد نيرنگها به كار برد مگر وي را موافق كند كه مسيحيان نيز مانند يهوديان بر جامه خود پارچه غير همرنگ بدوزند تا از مسلمانان باز شناخته شوند. اما پادشاه كه در عنفوان جواني خرد پيران داشت سخن نادرست و غرض آلود وي را به سمع رضا اصغا نفرمود، و جمعي برآنند كه لجاجت و اصرار صدر اعظم در اين كار مايه عزلش شد.
پس از اينكه شاه بزرگتر و نيرومندتر شد نه تنها عيسويان را در اجراي مراسم ديني و به جا آوردن آداب و رسوم قومي خود كاملا آزاد گذاشت، علي رغم دسيسهها و اغواگريهاي روحاني نمايان به يهوديان نيز اجازه داد احكام و آداب ديني و سنن اجتماعي خويش را آزادانه به جا آورند.
روحاني نمايان نيز متقابلا دشمني پادشاه را به دل گرفتند و به پيروان ناقص عقل خود تلقين ميكردند چون اين پادشاه به دين اسلام و علماي اين مذهب بياعتناست و با پيروان مسيح دمساز و مهربان ميباشد بايد او را از ميان برداشت، و چون پادشاه به گفتههاي مخالفت آميز و تحريكات آنان آگاه بود چندان كه مصلحت ميدانست به تحقيرشان ميكوشيد.
از روي ديگر همواره به بزرگان دربار خود ميگفت: اگر ارامنه را كه همواره به رونق بخشيدن به كار بازرگاني و آباداني كشور ميكوشند برنجانيم و بر آنان تنگ و سخت بگيريم خلاف عدل و انصاف و رضاي خداست. بايد آنان را در پناه حمايت خويش درآوريم و مانع آسودگي و آزاديشان نشويم.
از اين رو ارامنه از فقدان چنان حامي خيرخواه و روشندل سخت غمگين و شكسته دل شدند. زيرا يقين داشتند از اين پس چنان شهرياري روشن انديش و مقتدر كه با عزم درست به جانبداري آنان قيام كند، وجود ندارد، و اگر پادشاه نو همانند پدر فقيدش خواهان نكوداشت ارامنه باشد چون تجربه و كفايت و شهامتش را ندارد بيگمان نميتواند در برابر فتنهگريها و تهديدهاي روحاني نمايان بد باطن اظهار
ص: 1656
وجود و پايداري كند. افزون بر اين وي به منظور حسن جريان امور به تفنگدار باشي عنايت و محبت بيشتر داشت و اين مرد بدسرشت نه تنها خود قويّا بدخواه ارامنه بود بلكه چون ناظر در زمان پادشاهي شاه فقيد همانند مخدومش به اين گروه محبت ميورزيد مورد عناد و نفرت تفنگدارباشي بود.
فرنگيان نيز همانند ارامنه و به همان سبب از مرگ شاه فقيد سخت متأثر و متحسّر بودند. زيرا مسلمانان بر عموم به كليه كساني كه به دين ايشان نميباشند خصومت ميورزند. در نظر آنان همه فرنگيان كافرند، و فرق ميان شاخههاي مختلف پيروان دين مسيح نميتوانند. از اين رو زندگي كردنشان دور از وطن اگر سايه رحمت و عاطفت شاه بر سرشان گسترده نباشد بسيار سخت و بد آرام ميباشد.
چنانكه پيش از اين اشاره كردم شاه نسبت به خارجيان مرحمت و محبت بسيار داشت و خلاف مروّت ميشمرد كه در ايران به آنان بد بگذرد. از اين رو هيچ كس از عالي و داني را جرأت آن نبود كه با فرنگيان به تلخي و درشتي رفتار كند، و مسيحيان وي را پدر خويش ميشمردند و نه دوستدار خود. اما هيچ كس اميد آن همه حمايت و برخورداري از امتيازات گوناگون از شاه نو نداشت. همه باور داشتند كه پس از آن همه روشني تيرگي و بعد از چندان آسوده دلي حرمان و حسرت نصيبشان خواهد شد.
مقارن با اين زمان چنانكه پيش از اين ياد كردم هوبردوولرسHubert de Lairesse با پيشكشهاي لايق براي شاه و درباريان از باتاويا به ايران آمده بود تا روابط تجاري ميان كمپاني و بازرگانان ايران را كه بر اثر كجتابي و ناسازگاري حاكم فارس و بندرعباس گسيخته شده بود از نو برقرار و استوار كند.
در اين هنگام بندر معتبر عباسي به جاي بندر هرموز كه رو به روي آن بود مركز تجارت شده بود. سفير كمپاني در ماه ژوئيه به دربار رسيد، و در درّه ساورSaver واقع در مازندران چهار فرسنگي درياي خزر و دوازده فرسنگي استرآباد شرفياب گرديد، و چنان به درايت و نكته سنجي مستدعيات خويش را عرضه داشت كه پس از سپري شدن پنج هفته به كلّيه مقاصد خود كامياب شد. در ماه سپتامبر موفق و شادمان به اصفهان بازگشت و بر اين نيت بود كه در اوايل ماه اكتبر به بندر عباس عزيمت كند، در آنجا مركز تجارتي كمپاني هلند را در اختيار خود بگيرد و به انجام دادن وظيفه بپردازد.
بندر عباس را شاه عباس اول بنا نهاد، و امور تجاري بندر هرموز را بدين بندر
سفرنامه شاردن، ج5، ص: 1653